صدای دلنشینی بود . اگر می توانستم ، چند بار دیگر می رفتم بیرون و می آمد داخل تا این صدا تکرار شود . انسان ها همیشه عاشق تکرار بوده اند . گرچه سخن از تنوع طلبی ، یک ادعا بیش نیست . ما می خوریم . ما خوابیم و سکث می کنیم . تکراری لذت بخش .
انسان مجموعه ای از واقعیات و ادعاهاست . و دروغ لذت بخش ترین تکرار زندگیست . و تنوع طلبی تقریبا یک دروغ است . دروغی به همراه صعود به بالا .
اما مهم نیست . من از در خارج نمی شوم ولی فکرم شهوت تکرر را فرو می نشاند . صدای دلنشین زنگ بار ها و بارها تکرار می شود و تنها صدای گارسن ، پرچم ارضاء را به اهتزاز در می آورد .
- چی میل دارید؟
-شما چی میل دارید؟
-قربان اینجا میل من هیچ اهمیتی نداره .
گارسن مکثی کرد و ادامه داد :
-اینجا خواست ، خواست قربانه .
- اما من با تو موافق نیستم . حالا هرچی خودت میل داری برام بیار - هم خواست تو و هم خواست قربان - .
- پس یک قهوه ی تلخ و عذاب آور .
- ممنون می شم .
- راستس شما خیلی عجیبید . خیلی وقته که قریحه ی مردم مرده !!
- فکر می کنم که باید بگم : ((متشکرم آقا )).
- میارم براتون .
کافه ی کو چکی بود . با دیوار های به رنگی گرم . بهترین جا توی یک شب سرد . پالتوام را در آوردم . روی صندلی مقابلم گذاشتم . قهوه ام آماده بود . تلخ و عذاب آور . نگاهم به دسته چکی که از جیب کتم بیرون زده بود افتاد .
به یاد چند سال قبل افتادم . موقعه ای که به دسته چک توی دست صاحب کارم خیره شده بودم .
- پسر ، اگه عاقل باشی یه روز مث من می شی . عقل مث یه توهم میمونه . همه فک می کنن که عاقلن . بعضی ها اول به پول فک می کنن و وقتی پول دار شدن ، می گن که من عاقل بودم که پولدار شدم ول بعضی های دیگه هستن که اول فک می کنن عاقلن و وقتی بدبخت و مفلوک می شن ، می گن که من عاقل نبودم که بدبخت شدم . همه چیز تو این دنیا یک مقابل داره . یه متضاد . البته متضادی که با هم مچ می شن . مث دندونه های شونه توی هم فرو می رن تا تمام خلل و فرج رو پر کنن . مثلا آدما . یه سری بدبخت و یه سری خوشبخت .
دسته چکم را داخل جیب پالتو فروکردم .بعد از حرف های آن مردیکه یه لیست از آرزو هایم داشتم . لیستی که هیچ وقت جایی ننوشتم و همیشه توی ذهنم بود . و اولین آرزو یه دسته چک بود .
صدای زنگ در به صدا در آمد . خانمی با لباس های جلف . با یک نگاه تمام اعضای خانواده ی کافه را از نظر گذراند . با قدم هایی در یک خط همچو یک مانکن . او هم قهوه ی تلخ سفارش داد . درخواست گارسن و قربان .می شد رضایت را در چشمان گارسن موقعه ی رفتن ، دید ." امشبـــــــــــــــــــــ ، شبه گارسونه " خانم به طرفم برگشت . متوجه منظورم نشد . ولی گارسن مکثی کرد و بعد به راهش ادامه داد . نتوانستم نگاه طولانی خانم را تاب بیاورم . جایی بهتر از کف کافه را برای نگریستن پیدا نکردم . کف کافه ، به نحوی مضحک به شکل چوب در آمده بود . چوبی کدر و بی درخشش . ولی کفش های قرمز و براق خانم به تمام کف کافه می ارزید . کفش های ورنی و براق ، مثل کفش های ترس . مردی با کفش های ورنی و براق . ولی سیاه . مردی با نام ترس.
بعد ها یک آرزو به لیست آرزوهای ذهنی ام اضافه کردم . تمام بدبختی من و خانواده ام از زمانی شروع شد که آن مرد به خانه ی ما راه پیدا کرد . مردی با نام ترس . مردی که هیچ وقت پدر را نمی دید به جز یک مرتبه . و من می گفتم : " بابام خونه نیست . اااااااه... سرکاره . "
او هیچ وقت نتوانست پول خود را وصول کند . او آنقدر به در خانه ی مان می آمد که وقتی یک هفته از او خبری نشد ، فهمیدم که او دیگر هیچ وقت نخواهد توانست به پول خود برسد . فهمیدم که او دیگر هیچ وقت نخواهد توانست که پدرم را مثل یک سگ ، زیر مشت و لگد بگیرد . و من هم هرگز به آرزويم.
یک شب مردی به در خانمان آمد . حدس میزدم که خودش باشد . ولی او نبود . یک مرد غریبه بود .
- پدرت هست ؟
من که نمی دانستم باید چه جوابی بدهم به داخل خانه نگاه کردم . مادر پشت در بود و پدر در توالت مخفی شده بود . همه در پست های خود حاضر بودند . من جلوی در ، مادر پشت در و پدر داخل توالت . یک تاکتیک نظامی بود . مرد غریبه دوباره پرسید :
- پرسیدم ، پدرت خونست؟ من....من می خواستم قرضم رو بهش بدم .برو باباتو صدا کن ....
مادر جلوی در ظاهر شد و مرد غریبه را به داخل دعوت کرد ولی مرد غریبه امتناع می کرد و می گفت ، ترجیح می دهم مضاحم نشوم و جلوی در ایشان رو ببینم . مادر داشت می گفت که برای پدر مشکلی پیش آمده و ایشان تشریف ندارن که پدر مقرر خود را ترک کرد و از گارد دفاعی خارج شد .
- شما برید تو . سلام آقا بفرمایید . با من کار داشتید ؟
صداش رو پایین تر آورد و گفت :
- مگه نمی گم برید تو ؟
پدر در رو بست و بیرون رفت و من و مادر به سرعت پشت در رفتیم و از لای در خیره شدیم .ما خیره شدیم به یک سگ . به سگی که همین طور لگد می خورد و روی زمین می غلطید . سگی که از صاحب خود کتک می خورد و زوزه نمی کشید . صاحبی با کفش های سیاه ورنی . مردی به نام ترس .
من آخرین آرزویم را داخل لیست ذهنيم نوشتم . آخرین آرزو : له کردن مرد ترس . له کردن مردی با کفش های ورنی . ولی اون مرد هرگز نتوانست پولش را دریافت کند . و آخرین آرزوی من هرگز برآورده نشد .
خانم جلف بالاخره از خیره شدن به من خسته شد. و من هم از خیره شدن به کفش های ورنی براق . از گارسن تشکر کرد .
قبل از اینکه گارسن برگردد ، گارسن را صدا کردم و شب طوفانی آرزو هایش را با سفارش یک قهوه ی تلخ عذاب آور دیگر کامل کردم .
یک بار دیگر به یاد کودکی لیست داخل ذهنم را مرور کردم . کاری که در گذشته جایگذین دعای قبل از خوابم بود . در کنار تمام آروزها یک علامت تائید بود بجز آرزوی آخر . لیستي که برای همیشه بی پایان باقی می ماند .
صدای زنگ در ، خبر از ورود عضوی دیگر از کافه را می داد . مردی قد بلند با بارنی تیره و البته کفش های ورنی .
امشب شب کفش های براق هم بود . به کفش های بی فروغ ولی گران قیمت خود نگاه کردم .
بدون نگاه به اطراف به طرف من آمد.
- ممکنه اینجا بشینم .
- بله . البته .
- ااااه... پس اگه ممکنه ...
- معذرت می خوام .
پالتوام را از روی صندلی برداشتم و بر روی صندلی خودم تنظیم کردم . مث یک چوب رختی . کاری که بیشتر شبیه یک ادعا بود . ادعای تنوع طلبی . مرد هم با بارانی همان کار را کرد .
- شب سردیه !!
- چی ؟
هنوز به کفش های براق فکر می کردم .
- گفتم که شب خیلی سردیه .
مقداری به سمت خانم جلف متماییل شد و صدایش را بلند تر کرد :
- البته که با وجود بعضی ها اینجا به نسبه گرمه .
من هم تایید کردم .
گوشیه خانم زنگ خورد . به نظر می رسید که منتظره کسی باشد .
گارسن در کنار میز ما ظاهر شد و قهوه ام را مقابلم گذاشت و فنجان خالی را برداشت .
- چیزی مییل دارید آقا ؟
- شما اتفاقا توی این سرما بستنی ندارید ؟
- براتون میارم قربان .
گارسن برگشت که برود ولی مرد صدایش کرد :
- نمی پرسید که بستنی با چه طعمی می خوام ؟
- ما در حال حاضر فقط یک نوع بستنی داریم . بستنی شکلاتی .
- باشه باشه . ممنون می شم .
گارسن این بار بسیار سریع روی پنجه چرخید طوری که چیزی نمانده بود فنجان بی افتد که باز مرد لب به سخن گشود .
- درسته که نپرسیدی ، ولی چیز دیگه ای میل ندارم گارسن .
گارسن با یک مکث معذرت خواهی کرد و رفت .
- من زياد آدم خوش مشربي نيستم ، ولي ظاهر شما و سكوت پر هياهوتون ، منو وسوسه مي كنه .
اين خط رو روي صورت من مي بينيد . درست فك كرديد . اثر چاقو . نه ، اشتباه نكنيد . در واقع من خودم اينكار رو كردم ، تا همه اشتباه كنن . منظورم اينه كه اين خط كار خودم . مي بينيد تازه ي تازهست . از ديروز تا حالا ، هنوز اون چاقو توي جيبم . من اين كار رو كردم تا همه اشتباه كنن . كاري رو كه من هم انجام دادم . اشتباه . قبول داريد كه اشتباه ، يه قرارد بين آدما . در واقع چيزي كه من اسمش رو ميذارم اشتباه ، شايد از نظر شما يه كار عادي به نظر برسه .
- نمي دونم چي بگم .
- درسته . اين جمله بار بزرگي رو از رو دوشتون بر مي داره .
چند وقتي بود كه همسرم مشكوك به نظر مي رسيد . فك مي كنم با اين يه جمله ، توي ذهن شما هزاران داستان و افسانه درست شده باشه . پس بذاريد ، من داستانم رو بگم . من عاشق اينم كه ، كه به يكباره پايان داستان رو بگم .
به طرفم خم شد و با صداي خفه گفت :
- ((من اونو كشتم )) . من اونو كشتم ، چون اشتباه مي كردم . كشتمش چون كه مشكوك بود .
شايد باورت نشه ، ولي تمام داستان همين بود .
- و نمي ترسي كه....
صدايش را بالا برد و گفت :
- تو فك مي كني بعد از اين اتفاق ، برام اهميتي داره كه ..... نه ، برام هيچ اهميتي نداره . همه چيز براي من تموم شدست .
به حالت عادي خودش برگشت . تقريبا داشت مي لرزيد . خانم جلف هم صداي زنگ در را به صدا در آورد . مرد متوجه خروج منبع گرما نشد . سرش را بين دستانش گذاشته بود و از لرزش هم خبري نبود .
گارسن بستني آقا را آورد . بعد از گوشه كنايه هاي آقا ، خشك و عصبي به نظر مي رسيد . شب طوفاني اش از تلاطم افتاده بود . اگر ظرفيتش را داشتم ف يك فنجان قهوه ي ديگر سفارش مي دادم .
مرد از گارسن تشكر نكرد ولي به خود آمد و نفسي عميق كشيد . به نظر مي رسيد كه سالهاست كه ريه هايش با اكسين آشنا نيست . مقداري از سس شكلات روي بستني خورد و لب به سخن گشود :
- من اين خط رو رو صورتم انداختم تا تا همه اشتباه كنن . در واقع من به دنبال شريك جرم مي گردم . شايد پيش خود مي گويید كه بهتر بود كه من به دنبال جبران كاري كه من اسمش را اشتباه گذاشته ام ، مي بودم . ولي من هرگز نمي توانم اشتباهم را جبران كنم .
- پس تو می خوای دیگران همون کاری بکنن که تو کردی؟ اشتباه ؟ فک می کنی اینطوری بتونی به آرامش برسی ؟ فک نمی کنی که مکنن اتفاقی مشابه همین اتفاق برای دیگران هم بیفته . و در اینصورت تو یه جورایی مقصری .
- من یه بار مقصر بوده ام . دیگه برام فرقی نمی کنه که به طور مستقیم در یه حادثه ی دیگه دخیل باشم . تو هرگز کسی رو نکشتی و احتمالا هرگز نخواهی کشت . تو هرگز نمی تونی حس و حال منو درک کنی .
- و تو تا کی می خوای به این وضعیت ادامه بدی ؟ .....تا آخر عمرت می خوای با همین فکر سر کنی ؟ مردن یه چیز واقعیه ولی باور مردن از خواب و رویا هم فراتر می ره . قبول داری که مرگی یه عاملی داره ؟ این عامل می تونه یه قلوپ آب باشه که می پره تو گلوت . آیا می شه آب رو مواخذه کرد . می شه از آب متنفر بود . تو هم یه عامل بودی . عامل مرگ عزیزترینت . به نظر من این نهایت عشق رو می رسونه ./
- چی ؟ این که من عزیزترینم رو بکشم نشان نهایت عشقه منه ؟
- دقیقا . اگه تو عاشقش نبودی هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد . ضمنا تو نباید خودش رو به عنوان یکی از عوامل اصلی کنار بذاری . بالاخره خودش شرایطی رو فراهم کرد تا این اتفاق بیفته .
می دانستم که چرت و پرت می گوییم . ولی وقتی آرامش حاصل از گفتو گویمان را در چهره اش می دیدم دلیلی برای پایان دادن به این بحث مزخرف نداشتم .
صدای زنگ در همین طور به صدا در می آمد تا اینکه جز ما و چند فنجان و ظرف چیزی باقی نماند .
گارسن صورت حسابمان را یکجا آورد . هیچکدام به این موضوع اعتراضی نکردیم . مرد بلند شد و بارانی اش را پوشید و از جیب آن کیف پول خود را درآورد و صورت حساب را پرداخت نمود . حتی یک تعارف کوچولو هم برای پرداخت صورتحساب نکردم . نگاه گارسن می گفت که یا با زبان خوش بیرون می روید یا ....
مرد دستش را به طرفم دراز کزد . از جایم بلند شدم و دستش را بدون هیچ حرفی به گرمی فشردم .
- همیشه فک می کردم که از ظاهر افراد می شه همه چیز رو فهمید ولی یک روز فهمیدم که اینطور نیست . فک می کردم که این یک شعار بی خوده . ولی در مورده تو مطمئنم .
- ممنون که مطمئنید .
گارسن هنوز پول را از روی میز بر نداشته بود و داشت و بروبر ما رو نگاه می کرد . با مکث ما متوجه شد و سرش به کارش گرم شد . تنها آخرین قدم مرد را دیدم که از کافه خارج می شد . برق کفش هایش از خود نور روشن تر بود . این یعنی نقض تمام قوانین . از کلاسیک گرفته تا نسبیت .
من هم پالتویم را با تمام ملایمت پوشیدم . هنوز از در خارج نشده سوز باد چشمانم را سوزاند . خیابان خیلی تاریک بود مثل زمستان . مرد را جلوی خودم می دیدم . حدود ده قدم با من فاصله داشت . بی اراده سرعتم را زیاد کردم . چاقویش را در آورد . این بار زخم بزرگتری روی خودش انداخت . سه ضربه توی شکم . از پس کوچه در آمد . به اطرافم نگاه کردم و به راهم ادامه دادم . چاقویش را درون جیبم گذاشتم . راست می گفت که زخمش تازهی تازه است و هنوز چاقویش درون جیبش است . ولی کفش هایش درون جیبم جا نمی شد .
حالا به آخرین آرزویم نزدیکتر شده بودم .
بعد از ظهر فردای آنروز در خیابان گشت می زدم . زمستان بود و بوتیک نسبتا خلوت . به خدمت دو تای دیگر رسیدم و دو جفت کفش براق دیگر در جاکفشی درون انبار جا دادم . تا دو هفتهی بعد جاکفشی پره پر بود .
چاقو رنگارنگ شده بود . با سلول های دوازده نفر . وقتی آخرین کفش را سر جایش گذاشتم تازه فهمیدم که این آخریش بود . چاقو هنوز توی جیبم بود .
جسد های بدون کفش وحشت تمام مردم را برانگیخته بود . شاید عامل ورشکستگی چند کفاشی من بودم . مردم از خرید کفش به وحشت می افتادند .
چراغ انبار را خاموش کردم . به یاد آن شب کزایی افتادم . به یاد سگ بدبخت افتادم . تازه یادم افتاد که تمام گزینه ها تیک خورده اند . اصولا معتقدم که زنگی انسان بدون آرزو مزخرفتر از خوردن نوشابه به همراه دوغ است . کفش هایم را در آوردم و با یک جفت کفش براق با همان سایز معاوضه کردم . حالا من آخرین نفر بودم . حالا چاقو دوازده رنگ بود .
توسط دوست خوبم بهزاد